ال‌هپروت




هزاران سال از عمرم در بطالت گذشت و لحظه‌ای خوشی در این بین نیست. دیگر پیر شده‌ام، وقتی برای تغییر نیست. هر روز به خود یادآور می‌شوم که زندگی کوتاه است ولی باز در عادات خویش محو می‌شوم.
هر کس به جای من به مربی‌گری این تن بپردازد، روزی به قلهء خوشبختی می‌رساندش ولی عاقبت این تن استهلاک است. می‌ترسم از روزی که بپرسند: عمرت را چگونه گذراندی؟ و من در بی‌پاسخی بمانم و در آخر بگویم شکار شدم با کوته‌فکری خویش! از آنجا می‌گویم که روزی جغدی از بیدار ماندن در شب دست برداشت و خوابید و روز پرواز کرد و شکار شد.
آرزوی هیچ‌کسی نیست که همانند من باشد ولی من آرزومندم مثل خیلی‌ها باشم. درست است که هیچ‌کس کامل نیست ولی من ناکامل‌ترین هستم و دنیا با ناکاملی نمی‌سازد، هیچ‌کس با ناکاملی نمی‌سازد. یاد داستان جوجه اردک زشت افتادم که بین اردک‌ها بزرگ شد و به دروغ در پایان پرواز کرد. نه! قویی که فکر می‌کند اردک است، پرواز نخواهد کرد!
روزگاری گذشته است اکنون و من بیش از پیش می‌دوم به سوی مقصدی نامعلوم! آخرش در بین بیابانی زندانی خواهم شد که از هر طرف نگاه کنی، تا آنجا که چشم می‌بیند بیابان است.


- خب خیلی ممنون از اینکه برنامهء ما رو نگاه کردید.
- بعضی‌وقت‌ها این‌گونه زندگی ما را سلاخی می‌کردند و قدرت دفاعی نداشتیم.
- بله، منظورتون چ.
- بعضی‌وقت‌ها هم شکنجه‌شان به جایی می‌رسید که از پوست‌هایمان برای خود پالتو می‌دوختند.
- نمی‌فهمم در مورد چی.
- بعضی‌وقت‌ها هم خودشان را به نافهمی می‌زدند ولی ما نافهم نیستیم. ما در دنیایی زندگی کرده‌ایم که جهل را می‌پروراندند و خبرها را یکی پس از دیگری پنهان کردند. برای چه؟ برای اینکه چند روز بیشتر، فکر کنند که ما احمقیم مثل خودشان.
اینک نیز همان‌ها راه خودشان را هموار می‌بینند و دیگران را ساکت می‌کنند با خرده‌ای پول و عهد و پیمان می‌گیرند که حرفی نزنند. پول، عهد و پیمانشان و امضای به حقشان است که فرشته و شیطان می‌خرد و راهنمایان را به راه اشتباه می‌کشاند. هر که داشت، برداشت و هر که نداشت، برداشته شد.
- من که نفهمیدم چی گفتید و
- سخن حق برایشان تلخ است چون به همه خورانده‌اند که حق همان باطل است، چون زهری تلخ برای آنها و مردم. کسی نمی‌داند حق چیست ولی پرچمش در دست همه نمایان است و تشخیص آنکه کدام پرچم به حق است مشکل. همه در جبهه هستند، برای آن‌که مشغول باشند و فکر نکنند!
عشق به خودشان را دین کرده‌اند و دیگران را دین‌دار. چه مصیبتی که متفکران بی‌دین را اعدام می‌کنند به خاطر آن‌چه که فریاد زدند. گلوی سرخ‌شدهء روشن‌فکران، در آخر دریده شد با شمشیری برنده از جهل که صبر کنید! صبر کنید! روزی صاحبش را می‌کشد!
- بله ممنون از بازیگر ارجمندمان که نقش یک زبان بسته را به خوبی اجرا کردند. امیدواریم که باز هم ایشان را
- و به همین راحتی، پس از این همه حرف که زده شد فرار به جلو می.
- خدانگهدار!


-هل من ناصر ینصرنی؟
این فریاد را می‌شنود، همان‌جا زیر سایه‌‌سار خیمه‌اش می‌نشیند. می‌داند کیست، چه می‌خواهد، چرا می‌جنگد، چرا اینجاست، چرا اینجاست، چرا اینجاست
آن نامهء بلند را او نیز امضا کرده بود، آن همه العجل یا مولای! را او نیز فریاد زده بود و اینک وقت آن بود که یاری‌اش کند ولی دنیا، دنیا بود! ولی نمی‌توانست آن همه ثروت را رها کند، نمی‌توانست فرزندانش را بگذارد و برود، نمی‌توانست نش را پی نیازهایشان بفرستد، نمی‌توانست آن مقام را که حاصل یک عمرش بود یک باره به باد دهد.
او که تنهاست، بگذار بمیرد. چه فایده که یک نفر دیگر به یاری‌اش بشتابد؟
و این ندای شیطان در گوش هزاران نفر پیچید و من نیز در لشگر شیطان بودم و نظاره‌گر آن‌که عهد و پیمان شکستم، دستم را به خون فرزند پیامبر آلوده کردم و سپس با آتش به جان خیمه‌های خاندانش افتادم، گوشواره‌های فرزندانش را جدا کردم، تازیانه به چهره‌هایشان کشیدم
و سپس گفتم:
کی می‌آیی مولای من! که این همه بلا را بر سرت نازل کنم؟!


همه چیز خوب است! مثل وقتی که رویا می‌بینم، مثل وقتی که در هپروتم، مثل وقتی که هیچ‌کس در کنارم نیست. نمی‌توانم صبر کنم برای چشیدن مزهء بدی در این بهشت!
یک کارگر سادهء خوش‌خلق که صبح تا نیمهء شب را بدون کشیدن آهی و با لبخندی بر لب سپری می‌کند. کلا شب می‌خوابد، صبح سر کار می‌رود، با چند تا از دوستانش خوش و بش می‌کند، شب برمی‌گردد یا برنمی‌گردد، همانجا در کارخانه شب‌زنده‌داری می‌کند!
آن‌قدر پول دارد که اگر چند ماهی حقوقش را ندادند، باز هم چیزی نگوید و زبانش بسته، گوشش کر، چشمش کور با دست و پایش به کار ادامه دهد و می‌داند که نیازی به استفاده از مغزش نیست.
زن ندارد، بچه هم ندارد، کلا علاقه‌اش به این فرائض کور است. سر به زیر و ناز است و هر از چند گاهی که مادرش میگوید زن بگیر! میگوید زندگی‌اش همین‌گونه عالی است و خدا را شکر می‌کند.
همین‌جوری زندگی می‌کند، بعد می‌بیند دارد پیر می‌شود، یهویی عاشق یک خانم هم می‌شود، بعد میگوید حالا زن هم بگیریم! طوری نمیشود! بعد همان خانم می‌فهمد که ازدواج کرده‌است و تا دیوانه شدن پیش می‌رود. بعد عاشق یکی دیگر می‌شود که این‌بار بختش وا می‌شود ومتاهل می‌شود. بعد که متاهل شد نمی‌فهمم که چه کار می‌کند. ولی به طور کلی زندگی را به خوبی پشت سر می‌گذراند، چه تنها و رها و چه متضاد اینها!
بعد هم می‌میرد و آرزو می‌کند کاش زودتر زن گرفته بود یا اصلا زن نگرفته بود!


روزی آمدم، روزی رفتم، به همین کوتاهی. چند سال اول زندگی‌ام که گذشت و هیچ نفهمیدم که زمان چیست. گذشت بی هیچ خاطره‌ای چون زمانی برای کوبیدن در صخرهء مغزِ بی‌کران نبود. چندی آبشار تند فروریختنِ کبر کودکی بر این سنگسار بارید و نرم کرد. شروع زندگی‌ام از اینجا بود.
حوادث از پی هم آمد و گذشت و ماند. دور این میدان بزرگ چرخیدم. گاهی شیرینی‌ها و گاهی تلخی‌ها چشیدم. گاهی خسته شدم و تند رفتم و گاهی کند. گاهی ایستادم و این گردانه خلاف جهت چرخید و مرا به خاطره‌ها برد.
سعی کردم عاشق باشم تا حرکت کنم. حال یا عاشق تیلور و پول یا عاشق خدا. چه فرقی میکرد؟ آخر هر کدام مرگ بود که در انتظار بندهء بی‌پروای خدا بود. زندگی دیگران را دیدم. هر کسی تیشه‌ای داشت و آغوشی برای جاده‌های تنگ و محبوب خویش.
محبوب من، آنان که به تو رسیدند را نگریستم. هیچ مانندشان نبودم. هرچه را داشتند، دادند. هرچه را یافتند، بخشیدند. جانشان را در راه تو بدین سان دادند، پرپر شدند و در باد چرخیدند و این‌گونه به دل دیگران نشستند. اینک عطر و بوی خوش جانشان در هر حرمی پیداست.
مثل اینکه گل‌پری، قلب سیاه مرا آغشته به خونِ رسالت کرده است. آن قرمز و قرمز و گلگون آن چهره‌های ابدی که ابدیت را خلاصه کردند و زندگی را جان دادند به چهرهء منِ منفور بیاید، خدایا! آرزومندم.


روزگار جاهلیت او بود. بر در و دیوار می‌نوشت: دوستت دارم.> می‌دانست مخاطبش کیست ولی مخاطبش نمی‌دانست او کیست. هر روز کارهای تکراری انجام می‌داد. نقاشی می‌کشید، می‌نوشت، داستان‌های عاشقانه می‌خواند، دیالوگ‌های عاشقانهء فیلم‌ها را از بر می‌کرد. نمی‌دانست چه می‌کند. فقط می‌خواست یاد او باشد.
روزی خسته شد و رو به آسمان کرد و نفس عمیقی کشید. دنیا برایش تمام شده بود. می‌خواست ترک کند هر آنچه داشت و نداشت، سوی بیابانی بگریزد، تا می‌تواند کوزه بسازد برای همهء آب‌های جهان. بیابان را پر از کوزه‌های پر آب کند. در خنکای آن بیابان دراز بکشد و حسرت یار. از خود بپرسد: دیگر چه کاری در این باقی‌ماندهء عمر در توانم است؟
- از کوه کوره‌ها ساختم و از خاک کوزه‌ها. دریاها را خشک کردم، بیابان‌ها را لبریز از آب. آخرامانی ساختم. پرده‌ای ابر را به روی چشم کور خورشید کشاندم. مانده‌ام دیگر چه می‌خواهم بکنم. حیف! این، نه رویا بود نه دنیا. از دوزی عشق که چشیدم، چه سوزها کشیدم. روزگارم را شب کردم، دودها را به باد دادم، چشم جهان را به ستاره‌ها بستم. کورمال کورمال به دنبال روزنه‌ای نور -که او باشد- راه افتادم؛ آخر چه به من رسید که شب را به روز ترجیح دادم، چه به من رسید که آسمان سفید را آنقدر کوبیدم که بیچاره شب نیامده بنفش شد و همان‌طور ماند. که به دادم رسید؟ که خواست؟ که پسندید؟
نه عشق این‌گونه نیست. قلب او بنفش نیست، درد او این نیست، درد او سالهاست منم. پایانی را شروع کردم که تمامی نداشت. آن‌که او خواست، من منهای عشق بود. چیزی که در من پایانی نداشت، همیشه یک شروع بود. او قلب نمی‌خواست، درک می‌خواست. من ندارم. من ندارم. من ندارم.>
گریه می‌کرد و نگاهی رو به زمین. تیشهء فرهاد را دید. فکری کرد. آری، می‌خواست کوه‌ها را صیقل دهد:
- که دیگر رودی نباشد، فقط جویبارها باشند برای همه. سنگلاخی بسازم برای ردِّ گرگ‌های صحرا، آرامگاهی نیز در آن بین برای عشق.>
عشق آرام شد ولی او نه!


مردی تنها در جمعیتی بی‌پایان. قلم به دست، ایستاده کنار دیوار. زنی کنارش می‌ایستد و او همچنان به ادامهء مشق شبش مینگرد و می نویسد: زنی کنارم ایستاد. مرا به چشم یک منحرف نگریست و نور ساعتش را به چشمم تاباند و پس از مدتی خواست داد و جیغ زند که از کنار دیوار به کناری دیگر پرتاب شدم.>
مرد کاری نکرده بود. نگاهش خیره مانده بود به او ولی در خیالی نابسامان به سر میبرد. حتی به او هم خیره نبود بلکه به انتها مینگریست. در خیال این بود که خیالش را روی کاغذ آورد:
چرا پای چشمانش سیاه است و چرا موهایش به هم ریخته است و چرا با دوستش حرف نمیزند و چرا چنین مغموم او را که خود غمگین‌تر است، مینگرد و چرا آن دوستش او را در آغوش گرفت و چرا خندیدند. صورت مغموم یکی و چهرهء بشاش دو دیگر بوی نیرنگ میداد.>
همان وقت که خود را پرتاب کرد سوی دوست مغموم‌تر شتافت. از او پرسید چرا این‌گونه می‌خندد!؟ غم از این سوال تعجب کرد و لبخندی زد. لبخندی کوتاه که علاقه به پاسخ به سوال‌های مرد تنها را دو چندان کرد، از آن گذشته میخواست حرف دلش را بزند تا دلش آرام گیرد، حتی پیش یک غریبه.
-نمی‌دانم نمی‌دانم چه بگویمنمی‌دانم. در تمام این مدت همه به من خندیدند حتی او.
-حالا نیز خودت می‌خندی
مردِ تنها چشمانش را به پایین دوخت و دیگر چیزی نگفت.
-خوب، من با او بودم با رفتار احمقانه‌ام، او نیز تنها بود تا آنکه آن یکی پست فطرت پیدا شد و گل و بلبل برایش آورد و هرچه داشت و نداشت روی میز گذاشت و با آن صدای قورقوری و جیرجیری اش و به زبان انگلیسی‌اش و لهجهء ناکجاآبادی‌اش گفت: عشق من.همین شد که یک هوس‌بازِ دیوانهء شیرخشک خورده، دستش را بالا گرفت، چوب نابینایی را برداشت، مرا ندید، مثل گاو رفت وسط اتوبان. ماع ماع کرد مثل مای لاوچرا نباید بخندم، از شرش خلاص شدم.
بغض گلویش را فشرد. نتوانست ادامه دهد. مرد تنها مشقش را زمین گذاشت. به سمت فرد مغمومِ خندان رفت. مشتی به صورتش کوبید و گفت: .
در میان حیرتِ جمعیت به سوی خلوتگاه بیرون شتافت.
مغموم‌تر کمی بعد صدایش زد. مثل اینکه مشق شبش را آورده بود ولی خواست همراهش قدم بزند.
مرد، چندی بعد دفتر را در سطلی انداخت. آخرین جملاتش این بود: آنچه را می‌خواستم یافتم، دیگر نیازی نیست بنویسم.>
دیگر او، تنها نبود.



درسش را رها کرده، و سر فرصت با عشق به میهن رفته است سربازی. دورهء سربازی بهترین دورهء عمرش بوده. نه موبایل داشته، نه هیچ چیز دیگر. فقط و فقط عشق ورزیده، تنومند شده و بعد هم آدم شده.
دختر هم که آنجا نبوده، مکر و حیله‌ای هم نبوده! یک عهد محکم بین‌شان بوده بدون هیچ شیطانی، بدون هیچ میوهء ممنوعه‌ای!
پس از سربازی مدتی در شهرش بوده و بی‌قراری‌های شب باعث شد که دوباره بار و بندیل ببندد هر چند خرد، برود دوره‌های مرزبانی ببیند، برود سوی مرزهایی که آن سویش حیواناتی وحشی‌تر و احمق‌تر از خودش به او حمله می‌کردند، نورآشام‌ها! (کسانی که نور حقیقت را می‌بلعند و بعد آروغ می‌زنند و مطمئنا یک نورشابه -خوراک نور از نوع مونث- نیز به آن صیغه یا الحاق میکنند.)
خوب! می‌رود به سوی مرزها. چند صباحی میگذرد. استغفر می‌خواند، نماز شب می‌خواند، با اخلاص تمام، روزگار می‌گذراند. بعد روزی نورآشام‌ها حمله می‌کنند، از جان گذشته دفاع می‌کند، ولی اسیر می‌شود. تازه دوستانش را زده‌اند و این‌همه خون دیده است. با چشمانی اشکبار و دستانی بسته پشت تویوتا تکیده است -تک و تنها تکیه داده!- زیارت عاشورا را از حفظ خوانده است، یک سجده دارد که باید پس از پیاده شدن از ماشین خودش را پرت کند روی خاک تا انجامش بدهد! استغفارش را هم کرده است، مانده است قبل از تیربار یک یا حسین نیز بگوید.
ولی حیف! شهیدش نمی‌کنند. انگشتانش را می‌کشند و اطلاعات می‌خواهند. می‌گوید به خدا ندارم -قسم جلاله! یادش باشد توبه کند!- به خدا من فرمانده نیستم! این کاپشن فرمانده است که پریشب قبل از حمله‌تان انداخت روی من. مال من نیست! -ای فرمانده! ای کاپشن فرمانده! چه به تو بگویم.-
یک ماهی در اسارت است، تشنگی را درک کرده است، تنهایی را درک کرده‌است، هیچ‌کس نیست یاری‌اش کند. یهویی نیروی غیب می‌رسد، فرشتگان گمنام بلندش میکنند، می‌برندش توی سفینه. بعد کمی که به هوش می‌آید می‌بیند بیمارستان هم نبردنش، برده‌اندش بین یک عده مردم که لباسش را بدون اجازه‌اش پاره پوره می‌کنند. به هرحال کار آنها را درک می‌کند و از ماموران می‌خواهد که تا به لباس زیر آنجایش نرسیده‌اند، زودتر ببرندش غسالخانه! نفهمید فهمیدند یا نه ولی امیدوار است فهمیده باشند.
سه روز بعد در بیمارستان به هوش می‌آید. اِه! نمرده است، نمی‌داند چه کار کند. به طور خلاصه معروف شد، مشهور شد، فرمانده شد، بعد ی هم شد، و این وسط یک کارهایی کرد که وقت مرگش تکرار میکرد کاش فرمانده کاپشنش را نداده بود!
کسانی که مسخره می‌کنند، مسخره می‌شوند و چه بد هم مسخره می‌شوند!



من خیلی وقت گذاشتم، خیلی فکر کردم، ولی همه‌اش بیهوده بود. روزها خیلی زود می‌گذشت، اصلا نمی‌فهمیدم چطور، ولی می‌رفت و تمام می‌شد. هیچ کاری نکردم که دردی را درمان کند، اگر کاری انجام می‌دادم از سر ناامیدی بود به خاطر دانستن اینکه این کار مرا رشد نمی‌دهد.
من بریدم و این کارها را، همهء کارها را کنار گذاشتم. شاید روزی مجبور شوم به خاطر به دست آوردن نان خشکی با اینها سر و کله بزنم، ولی اکنون من رها هستم. نمی‌دانم تا کی کاری انجام نخواهم داد ولی
من تا توانستم خودم را کوچک کردم. قبلا با فیل‌ها بودم، رقابت بر سر این بود که کدام فیل بهتر است. حالا سوسکی هستم در میان فیل‌ها، رقابت بر سر این است که سوسک بهتر است یا فیل. خوب من با بدبینی یا بدون بدبینی بازنده‌ام، ولی با یک ذره خوش‌تراشی مجسمهء ذهن می‌روم جلو. یا زیر پا می‌روم و له می‌شوم یا حالت دوم پیش می‌آید.
من مقصر نیستم! همان روز اول، همان ساعت اول، در همان اولین لحظات عبادت علمی زیر پا رفتم. من همانجا مانده‌ام، پاک نشدم! دیگر بلند نشدم، کمرم شکست! همان‌جا، روی همان راه‌پله ذهنم و تمام تکبر و خودبینی و چقدر من گفتن ها پاک شد و خاموش شد، دوباره ذهنم روشن شد. و این بار یک موجود حقیر بی‌اعتماد به نفس شدم با کلی آرزو که میدانستم به هیچ‌کدام نمی‌رسم.
من تمام شدم!


به زودی سالیان عمرم به پایان می‌رسد و من هنوز ناگفته‌هایی دارم. در این چند روز حالم بهتر بود، بیماری روح به تن منتقل شد و من از این جهت خوشحالم. در رویایی دیدم که روی یک صندلی نشسته و توانِ تکان دادن خویش را ندارم. تعبیرش این بود که شاید آخرین بیماری روزگار دنیا را تنِ من متحمّل است.
این محبوبِ مردم، جان همه را می‌ستاند، چه اینک چه فردا. من هم گله‌ای ندارم، هر چند خیلی زود در آتش خشم کسی که جز او کسی هست فرو می‌روم ولی چاره چیست؟ هر چه پیرتر می‌شوم، حرص و طمعم زیادتر می‌شود، مال و فرزندانم دوست‌داشتنی‌تر می‌شود، دنیا را بیشتر دوست خواهم داشت؛ بنابراین جدا شدن از محبوب آینده سخت‌تر می‌شود تا به سوی محبوب اکنون شتافتن.
هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم، هر چند هم‌نشینانم را از دست خواهم داد و هم‌نشین فرعون و قارون خواهم شد؛ ولی اگر در دنیا می‌ماندم کسی کنارم نمی‌ماند. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
نمی‌دانم چه باید گفت. فقط همین را می‌خواستم بگویم، از تک تک کارهایی که کرده‌ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به گذشته بازگردم، همان رفتار و همان گفته‌ها را خواهم داشت در برابر برادران مذهب و لامذهبم‌.
این سخن نیمه بلند برای به امید دیدار گفتن نیست، مگر اینکه به جهنم بیایید؛ در این صورت، مجالی برای دیدار نیست و همچنین ضرب‌المثل شده است که در آتش سلام دادن خوب نیست، مگر اینکه ابراهیم باشی. فاتحه‌ای نخوانید! آمرزشی نخواهید! اینک که می‌دانید من، آزر! عموی ابراهیم، هستم؛ تو که ابراهیم هستی برای مشرک آمرزشی نخواه!


-هل من ناصر ینصرنی؟
این فریاد را می‌شنود، همان‌جا زیر سایه‌‌سار خیمه‌اش می‌نشیند. می‌داند کیست، چه می‌خواهد، چرا می‌جنگد، چرا اینجاست، چرا اینجاست، چرا اینجاست
آن نامهء بلند را او نیز امضا کرده بود، آن همه العجل یا مولای! را او نیز فریاد زده بود و اینک وقت آن بود که یاری‌اش کند ولی دنیا، دنیا بود! ولی نمی‌توانست آن همه ثروت را رها کند، نمی‌توانست فرزندانش را بگذارد و برود، نمی‌توانست نش را پی نیازهایشان بفرستد، نمی‌توانست آن مقام را که حاصل یک عمرش بود یک باره به باد دهد.
او که تنهاست، بگذار بمیرد. چه فایده که یک نفر دیگر به یاری‌اش بشتابد؟
و این ندای شیطان در گوش هزاران نفر پیچید و من نیز در لشگر شیطان بودم و نظاره‌گر آن‌که عهد و پیمان شکستم، دستم را به خون فرزند پیامبر آلوده کردم و سپس با آتش به جان خیمه‌های خاندانش افتادم، گوشواره‌های فرزندانش را جدا کردم، تازیانه به چهره‌هایشان کشیدم، چادرها را جدا کردم و در آتش ریختم و چقدر لذت‌بخش بود.

از خواب پریدم و ترسیده بودم. همه‌اش بی‌اساس بود. پس از چندی دوباره به خواب رفتم:

در حالی که جگر سنگ‌شدهء زیر دندان‌هایم مرا آزار می‌داد، فریاد زدم: 

کی می‌آیی مولای من! که این همه بلا را بر سرت نازل کنم؟!


همه چیز خوب است! مثل وقتی که رویا می‌بینم، مثل وقتی که در هپروتم، مثل وقتی که هیچ‌کس در کنارم نیست. نمی‌توانم صبر کنم برای چشیدن مزهء بدی در این بهشت!
یک کارگر سادهء خوش‌خلق که صبح تا نیمهء شب را بدون کشیدن آهی و با لبخندی بر لب سپری می‌کند. کلا شب می‌خوابد، صبح سر کار می‌رود، با چند تا از دوستانش خوش و بش می‌کند، شب برمی‌گردد یا برنمی‌گردد، همانجا در کارخانه شب‌زنده‌داری می‌کند!
آن‌قدر پول دارد که اگر چند ماهی حقوقش را ندادند، باز هم چیزی نگوید و زبانش بسته، گوشش کر، چشمش کور با دست و پایش به کار ادامه دهد و می‌داند که نیازی به استفاده از مغزش نیست.
زن ندارد، بچه هم ندارد، کلا علاقه‌اش به این فرائض کور است. سر به زیر و ناز است و هر از چند گاهی که مادرش میگوید زن بگیر! میگوید زندگی‌اش همین‌گونه عالی است و خدا را شکر می‌کند.
همین‌جوری زندگی می‌کند، بعد می‌بیند دارد پیر می‌شود، یهویی عاشق یک خانم هم می‌شود، بعد میگوید حالا زن هم بگیریم! طوری نمیشود! بعد همان خانم می‌فهمد که ازدواج کرده‌است و تا دیوانه شدن پیش می‌رود. بعد عاشق یکی دیگر می‌شود که این‌بار بختش وا می‌شود ومتاهل می‌شود. بعد که متاهل شد نمی‌فهمم که چه کار می‌کند. ولی به طور کلی زندگی را به خوبی پشت سر می‌گذراند، چه تنها و رها و چه مخالف اینها! و در هنگام مردن نیز آرزو می‌کند کاش زودتر زن گرفته بود یا اصلا زن نگرفته بود!

وقتی که مرد دیگر خبر ندارم که در قبر چه می‌کند، ولی امیدوارم به او خوش بگذرد!

یادی از ما هم بکن ای جهنمی!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها