مردی تنها در جمعیتی بیپایان. قلم به دست، ایستاده کنار دیوار. زنی کنارش میایستد و او همچنان به ادامهء مشق شبش مینگرد و می نویسد: زنی کنارم ایستاد. مرا به چشم یک منحرف نگریست و نور ساعتش را به چشمم تاباند و پس از مدتی خواست داد و جیغ زند که از کنار دیوار به کناری دیگر پرتاب شدم.>
مرد کاری نکرده بود. نگاهش خیره مانده بود به او ولی در خیالی نابسامان به سر میبرد. حتی به او هم خیره نبود بلکه به انتها مینگریست. در خیال این بود که خیالش را روی کاغذ آورد:
چرا پای چشمانش سیاه است و چرا موهایش به هم ریخته است و چرا با دوستش حرف نمیزند و چرا چنین مغموم او را که خود غمگینتر است، مینگرد و چرا آن دوستش او را در آغوش گرفت و چرا خندیدند. صورت مغموم یکی و چهرهء بشاش دو دیگر بوی نیرنگ میداد.>
همان وقت که خود را پرتاب کرد سوی دوست مغمومتر شتافت. از او پرسید چرا اینگونه میخندد!؟ غم از این سوال تعجب کرد و لبخندی زد. لبخندی کوتاه که علاقه به پاسخ به سوالهای مرد تنها را دو چندان کرد، از آن گذشته میخواست حرف دلش را بزند تا دلش آرام گیرد، حتی پیش یک غریبه.
-نمیدانم نمیدانم چه بگویمنمیدانم. در تمام این مدت همه به من خندیدند حتی او.
-حالا نیز خودت میخندی
مردِ تنها چشمانش را به پایین دوخت و دیگر چیزی نگفت.
-خوب، من با او بودم با رفتار احمقانهام، او نیز تنها بود تا آنکه آن یکی پست فطرت پیدا شد و گل و بلبل برایش آورد و هرچه داشت و نداشت روی میز گذاشت و با آن صدای قورقوری و جیرجیری اش و به زبان انگلیسیاش و لهجهء ناکجاآبادیاش گفت: عشق من.همین شد که یک هوسبازِ دیوانهء شیرخشک خورده، دستش را بالا گرفت، چوب نابینایی را برداشت، مرا ندید، مثل گاو رفت وسط اتوبان. ماع ماع کرد مثل مای لاوچرا نباید بخندم، از شرش خلاص شدم.
بغض گلویش را فشرد. نتوانست ادامه دهد. مرد تنها مشقش را زمین گذاشت. به سمت فرد مغمومِ خندان رفت. مشتی به صورتش کوبید و گفت: .
در میان حیرتِ جمعیت به سوی خلوتگاه بیرون شتافت.
مغمومتر کمی بعد صدایش زد. مثل اینکه مشق شبش را آورده بود ولی خواست همراهش قدم بزند.
مرد، چندی بعد دفتر را در سطلی انداخت. آخرین جملاتش این بود: آنچه را میخواستم یافتم، دیگر نیازی نیست بنویسم.>
دیگر او، تنها نبود.
درباره این سایت