-هل من ناصر ینصرنی؟
این فریاد را می‌شنود، همان‌جا زیر سایه‌‌سار خیمه‌اش می‌نشیند. می‌داند کیست، چه می‌خواهد، چرا می‌جنگد، چرا اینجاست، چرا اینجاست، چرا اینجاست
آن نامهء بلند را او نیز امضا کرده بود، آن همه العجل یا مولای! را او نیز فریاد زده بود و اینک وقت آن بود که یاری‌اش کند ولی دنیا، دنیا بود! ولی نمی‌توانست آن همه ثروت را رها کند، نمی‌توانست فرزندانش را بگذارد و برود، نمی‌توانست نش را پی نیازهایشان بفرستد، نمی‌توانست آن مقام را که حاصل یک عمرش بود یک باره به باد دهد.
او که تنهاست، بگذار بمیرد. چه فایده که یک نفر دیگر به یاری‌اش بشتابد؟
و این ندای شیطان در گوش هزاران نفر پیچید و من نیز در لشگر شیطان بودم و نظاره‌گر آن‌که عهد و پیمان شکستم، دستم را به خون فرزند پیامبر آلوده کردم و سپس با آتش به جان خیمه‌های خاندانش افتادم، گوشواره‌های فرزندانش را جدا کردم، تازیانه به چهره‌هایشان کشیدم، چادرها را جدا کردم و در آتش ریختم و چقدر لذت‌بخش بود.

از خواب پریدم و ترسیده بودم. همه‌اش بی‌اساس بود. پس از چندی دوباره به خواب رفتم:

در حالی که جگر سنگ‌شدهء زیر دندان‌هایم مرا آزار می‌داد، فریاد زدم: 

کی می‌آیی مولای من! که این همه بلا را بر سرت نازل کنم؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها